گاه نوشت

ساخت وبلاگ

امکانات وب

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویشبیرون کشید باید از این ورطه رخت خویشاز بس که دست می‌گزم و آه می‌کشمآتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویشدوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرودگل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویشکای دل تو شاد باش که آن یار تندخوبسیار تندروی نشیند ز بخت خویشخواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذردبگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویشوقت است کز فراق تو وز سوز اندرونآتش درافکنم به همه رخت و پخت خویشای حافظ ار مراد میسر شدی مدامجمشید نیز دور نماندی ز تخت خویشامروز در آلودگی هوای تمدید شده ی تهران، در آخرین نفس های پاییز از همیشه آرام ترم، فردا مسافرم وچه مقصدی بهتر از این؟! گاه نوشت...ادامه مطلب
ما را در سایت گاه نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : open1book بازدید : 53 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 12:17

با هیجان از روانشناسی اجتماعی می گفتم ، وقتی امور آموزش و اساتید گفتند ایده ی خوبی است پیشنهاد می کنند به مدیریت، قلبم تند می تپید.آنقدر که می خواستم همان لحظه مجدد ارشد ثبت نام کنم.بوی کاج های مفید و عطر درختان انار ، آنقدر وسوسه انگیز بود که با خودم فکر کردم حتی ممکن است دوباره عاشق شوم!!!!!!وسط تاریکی محض انگار صاعقه زد ، یک لحظه همه جا نورانی شد و بعد باز ظلمات بود، بیدار شدم! نه شرایط ثبت نام مجدد داشتم ، نه توان پرداخت مالی اش و از همه بدتر اصلا معلوم نبود این رشته را دانشگاه قبول کند....جرقه های امید سو سو زد و خاموش شد... من ماندم و راه بازگشت .کمی هم حافظگر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشودتا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشودرندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر استحیوانی که ننوشد می و انسان نشودگوهر پاک بباید که شود قابل فیضور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشوداسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باشکه به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشودعشق می‌ورزم و امید که این فن شریفچون هنرهای دگر موجب حرمان نشوددوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلتسببی ساز خدایا که پشیمان نشودحسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو راتا دگر خاطر ما از تو پریشان نشودذره را تا نبود همت عالی حافظطالب چشمه خورشید درخشان نشود گاه نوشت...ادامه مطلب
ما را در سایت گاه نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : open1book بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 12:17

سه شنبه در حرم خانومی را دیدم که با دو بچه داشت صحن را سمت ضریح می رفت ، کالسکه ی بچه را هل می داد و بچه کوچک در بغلش بود و یک بچه ی هشت نه ساله در کالسکه بزور جا شده بود!!!!به زور که می گم یعنی پاهاش تقریبا داشت به زمین می رسید ، ظاهرا لج کرده بود و مادر بچه پنج ماهه را بغل کرده بود و دخترک لجباز را در کالسکه نشانده بود ، هنوز از درب رد نشده بودند که با واکنش زنان داخل حرم دخترک خجالت زده بلند شد گفت دیگه نمی خواد سوار شه!مادر هم کلی معطل شد تا کمربند و جلوی کالسکه رو باز فیکس کنه بچه ی کوچک را داخل آن بگذارد. صادقانه من از خانواده های دارای دو یا سه فرزند لذت می برم ، گاهی با حسرت نگاهشان می کنم اما از ته قلب برایشان خیر و سلامتی می خواهم ... لدت بخش است اینکه چند بچه تو را مادر صدا بزنند...اما خدایی زمان ما بود ما از این قرتی بازیا درمی آوردیم با چه ری اکشنی رو به رو می شدیم!!!!بچه اول هم شدیم باید دهه نودی می شدیم. گاه نوشت...ادامه مطلب
ما را در سایت گاه نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : open1book بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 12:17