با هیجان از روانشناسی اجتماعی می گفتم ، وقتی امور آموزش و اساتید گفتند ایده ی خوبی است پیشنهاد می کنند به مدیریت، قلبم تند می تپید.آنقدر که می خواستم همان لحظه مجدد ارشد ثبت نام کنم.بوی کاج های مفید و عطر درختان انار ، آنقدر وسوسه انگیز بود که با خودم فکر کردم حتی ممکن است دوباره عاشق شوم!!!!!!وسط تاریکی محض انگار صاعقه زد ، یک لحظه همه جا نورانی شد و بعد باز ظلمات بود، بیدار شدم! نه شرایط ثبت نام مجدد داشتم ، نه توان پرداخت مالی اش و از همه بدتر اصلا معلوم نبود این رشته را دانشگاه قبول کند....جرقه های امید سو سو زد و خاموش شد... من ماندم و راه بازگشت .کمی هم حافظگر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشودتا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشودرندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر استحیوانی که ننوشد می و انسان نشودگوهر پاک بباید که شود قابل فیضور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشوداسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باشکه به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشودعشق میورزم و امید که این فن شریفچون هنرهای دگر موجب حرمان نشوددوش میگفت که فردا بدهم کام دلتسببی ساز خدایا که پشیمان نشودحسن خلقی ز خدا میطلبم خوی تو راتا دگر خاطر ما از تو پریشان نشودذره را تا نبود همت عالی حافظطالب چشمه خورشید درخشان نشود گاه نوشت...
ادامه مطلبما را در سایت گاه نوشت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : open1book بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 12:17